در جست‌و‌جوی بهشت – غم‌های این خاک را همه‌جا با خودم خواهم برد

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

زن، جوان به‌نظر می‌رسید، اما خودش می‌گفت در آستانهٔ میان‌سالی است. گفت چند ماه دیگر چهل‌ساله می‌شود. آهی کشید و همان روایت آشنای همیشگی را برایم گفت:

«دیر به فکر افتادم. باید زودتر از این‌ها می‌رفتم. اشتباه کردم. راستش می‌ترسیدم. مهاجرت تغییر بزرگی است و من می‌ترسیدم. اما دیگر اجازه نمی‌دهم. باقی عمرم را می‌خواهم مثل آدم زندگی کنم. اینجا دارم چیزهایی می‌بینم که رفته‌رفته دارد دیوانه‌ام می‌کند.»

این روایت را در این مدت شاید از دهان بیش از صدنفر شنیده‌ام. پشیمانی از فرصت‌هایی که از دست رفته است. زن برایم تعریف می‌کند که هر کاری توانسته کرده تا بتواند اینجا ادامه دهد. از تلقین افکار مثبت گرفته تا کلاس‌های معنوی و یوگا. به او گفته بودند یوگا کمک می‌کند که مصائب دوروبرت را بهتر تحمل کنی. از خودت انسانی جدید بسازی. روحیه‌ات را عوض می‌کند. او می‌خواست تمام این کارها را انجام دهد. مدام در حال تلاش بود. اینکه حالش بهتر شود، اما می‌گفت حالم به‌عوضِ بهترشدن روز‌به‌روز بدتر می‌شود. بارها خودش را سرزنش کرده بود که چرا زودتر از این‌ها به فکر رفتن نیفتاده است. خودش را سرزنش کرده بود که ترسو است. کارش کشیده بود به مشت‌مشت قرص اعصاب خوردن. به‌خاطر تحمل چیزهایی که ناگزیر بود به دیدن و شنیدنشان! می‌گفت توی شهرکی در حومهٔ تهران زندگی می‌کند. ازدواج نکرده است و هرگز از این بابت پشیمان نیست. البته که مردی توی زندگی‌اش بوده. اما ازدواج نه! فقط یک خواهر دارد که گرجستان زندگی می‌کند و حالا او قصد دارد برای مدتی برود پیش خواهرش و اگر توانست، بماند. می‌گفت تمام تلاشش را می‌کند تا بماند. و باز همان روایت آشنای همیشگی که هر جهنمی بهتر از اینجاست. ناگهان پرسید:

«دیدید چه بر سر سگ‌های دماوند آوردند؟»

و ناگهان زد زیر گریه. چنان گریه می‌کرد که نفسش به شماره افتاد. طوری که نگران شدم. به او گفتم البته که دیدم و شنیدم. هیچ‌جای دنیا چنین کاری نمی‌کنند. من هم قلبم درد گرفت و تا صبح گریستم. تنها حرفی که باعث شد تسکین پیدا کنم این بود که پدرم گفت: «این زبان‌بسته‌ها راحت شدند از این جهنم. رفتند جای بهتر. شک نکن.» 

زن می‌گفت قبل از ماجرای کشتن سگ‌ها فراز و فرود بسیار در زندگی‌اش دیده است. اما این خبر او را از هم پاشیده به‌حدی که حس می‌کند هوای اینجا سمی است و بوی خون می‌دهد. 

راست می‌گفت. من هم فکر می‌کنم خون این حیوانات بی‌گناه دامن همهٔ ما را خواهد گرفت. تر و خشک پای هم می‌سوزند. حیوانات نیز به‌خوبی درد را می‌فهمند و در مقابل انسان‌ها توان دفاع از خود را ندارند. مگر فقط سگ‌ها و گربه‌ها از دست این آدم‌ها رنج می‌کشند؟ این‌همه مرغ و ماهی و گاو و گوسفند و خوک هم که سالیانه به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن کشته می‌شوند تا غذای ما آدم‌ها شوند، این درد و رنج را می‌فهمند. گوسفندهای بیچاره‌ای که به‌اسم قربانی سلاخی می‌شوند. گاوهایی که با شوک برقی از پا می‌افتند. مرغ‌هایی که سر بریده می‌شوند. اما ته دلم ایمان دارم آن‌ها نیز بی‌کس و تنها نیستند و خدایی هست که ناظر بر اعمال بی‌رحمانهٔ ماست. به‌حتم مصائب این جهان سزای آزار و اذیت به این زبان‌بسته‌ها است. مادامی‌که خونی ریخته می‌شود، این جهان رنگ صلح به خودش نخواهد دید.

این‌ها را به زن گفتم. اینکه قلبم از کشتار سگ‌ها پاره‌پاره شد. اما حیوانات دیگر هم مدام دارند به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن کشته می‌شوند و هیچ‌کس صدایشان نیست. 

زن میان گریه‌هایش نفسی تازه کرد و برایم گفت قبل‌ترها رفته بود کلاس یوگا. مربی سراپا سفیدپوش با لبخندی شبیه آن لبخندهای توی تبلیغات مسواک و خمیردندان گفته بود اولین راه زندگی بهتر تنفس صحیح است. باید درست نفس بکشیم. بعد دو تا انگشتش را گذاشته بود روی پیشانی. شستش را گذاشته بود یک‌طرف دماغ و یک انگشت دیگر را در طرف دیگر. گفته بود یک سوراخ را بگیرید، از آن یکی دم بگیرید. بعد آن را که گرفته‌اید رها کنید و بازدم بدهید. باید روزی بیست بار این تمرین را انجام می‌دادند تا ریه‌شان از انرژی و هوای منفی خالی شود. او با هر دم و بازدم فقط به چیزهایی فکر می‌کرد که اینجا ازش گرفته شده بود. مگر توی این هوا انرژی مثبتی هم وجود داشت؟

خیلی وقت‌ها به مردی که رفته بود فکر می‌کرد. اینکه حالا کجاست و چکار می‌کند. می‌گفت هنوز هم وقتی از جلو آن پاساژی که مغازهٔ مرد آنجا بود رد می‌شود، قلبش می‌لرزد. با وجودی که می‌دانست مرد از آنجا رفته است. از من پرسید چرا هر کسی می‌خواهد برود، طوری می‌رود که هیچ نشانی ازش پیدا نمی‌شود؟ من جوابی نداشتم. مرد با تلفن گفته بود که باید برود. گفته بود ماندنش به صلاحشان نیست. برایش خطر دارد. هر چه التماس کرده بود که حداقل دلیلش را بداند، او در جواب گفته بود:

«مجبورم. شاید بعدها فهمیدی چرا. اما ازت خواهش می‌کنم دنبالم نگرد. من را فراموش کن. اگر همان قدری که ادعا می‌کنی دوستم داری، این قضیه را قبول کن.»

بعد از شش ماه رابطه گفته بود ماندنش خطرناک است. از چه خطری حرف می‌زد؟ همه‌چیز خوب و آرام به‌نظر می‌رسید. مغازه‌اش توی پاساژ روبه‌روی شرکتشان بود. مغازهٔ صوتی تصویری داشت. یک مغازهٔ کوچک و جمع‌وجور با ظاهری معقول. بعد از رفتنش زن با خودش فکر کرده بود که اینجا جایی است که هر لحظه خطر در کمین آدم است. حتماً یک اَنگی به مرد بسته بودند. مثلاً فروش فیلم‌های ممنوعه یا از این دست حرف‌ها. هر چه بود به اینجا برمی‌گشت. به اینجا. به این خاک. بعد از رفتن مرد با خودش عهد کرده بود که دیگر هرگز به ظاهرِ آرام زندگی اعتماد نکند. چون معلوم نیست یک دقیقهٔ دیگر چه برای آدم در چنته داشته باشد. با همکارش توی اداره حرف زده بود. از خیلی‌ها پرسیده بود و همه جوابشان یک‌جور بود: «کسی بهتر از تو را پیدا کرده.» آن‌قدر به زنی که از او بهتر بود فکر کرد که می‌توانست جزءبه‌جزء قیافه‌اش را توی ذهنش مجسم کند. او را طوری توی ذهنش ساخته بود که یک مجسمه‌تراش با ظرافت یک پیکره را تراش می‌دهد. با خودش گفت حتماً چشم‌هاش درشت است، لب‌ها و گونه‌هایش برجسته. هر چه من نیستم، او هست.

توی شرکتی که کار می‌کرد هم خیلی چیزها دیده بود. رئیس توی حساب‌وکتاب با هیچ‌کس شوخی نداشت. بدبخت آن کسی که بدهکار او می‌شد. اگر سر ساعت پول توی حساب نبود، چک را برگشت می‌زد. کارگرهایی را که بازنشسته شده بودند، ساعت‌ها پشت در بسته نگاه می‌داشت تا غذایش را بخورد. سَنَواتشان را ذره‌ذره می‌داد. روزی یکی از کارگرها برای مساعده آمده بود شرکت. ماه رمضان بود. کارگر نشسته بود روی صندلی رو‌به‌روی او و تسبیح می‌انداخت. او اپراتور بخش مدیریت بود. فقط جواب‌دادن تلفن‌ها با او بود. همکارش کارهای دفتری و کامپیوتری را انجام می‌داد. آن روز رئیس کارگر را یک‌ساعت معطل کرد. لب‌های خشک‌شده‌اش می‌گفت که او روزه است. رنگش پریده بود. او دیگر نتوانسته بود تحمل کند. در اتاق رئیس را باز کرده و گفته بود:

«این بنده خدا با زبون روزه یک ساعته منتظر شماست، مهندس.»

رئیس غیض کرده بود:

«بی‌اجازه در اتاق من رو باز می‌کنی که بگی کارگر منتظره؟ مگه تو منشیِ منی؟ یه اپراتور ساده از این جسارت‌ها نمی کنه. کارگر رو بفرست بیاد تو. خودت هم برو حسابداری.»

ته دلش خالی شده بود. اگر او را بیرون می‌کرد، باید دوباره دربه‌در دنبال کار می‌گشت. دوباره خودکاربه‌دست می‌نشست پای خط‌کشیدن دور آگهی روزنامه‌ها. می‌رفت و فرم پر می‌کرد و روزهایش با انتظار کشندهٔ زنگ تلفن می‌گذشت. همکارش سرزنشش کرده بود:

«مدت‌هاست داری اینجا کار می‌کنی. هنوز نفهمیدی این یارو چه آدم عوضی‌ایه. برو ازش عذرخواهی کن. منم باهات میام. توی کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن. می‌خوای احساساتی بشی، کار تو محیط صنعتی رو فراموش کن.»

او تمام این‌ها را می‎‌دید و می‌شنید. رفتن مردی که دوستش داشت و هرگز نفهمید چرا. محل کاری که داشت او را به جنون می‌رساند. هر چه دم و بازدم می‌کرد، بی‌فایده بود. برای اینکه بتواند تحمل کند دنبال معنای بزرگ‌تری گشت. شنیده بود نزدیک خانه‌اش یک پناهگاه مخصوص سگ‌هاست. سگ‌های بومی. شروع کرد برای آن سگ‌ها غذابردن. بعد از مدتی حس می‌کرد حالش بهتر است. هفته‌ای دو بار می‌رفت و برای آن ها غذا می‌برد. تمام روزهای هفته را به عشق آن دو روز سر می‌کرد. پس از مدتی با تک‌تکشان رابطه‌ای غریب و منحصربه‌فرد پیدا کرده بود. سکوت بینشان از هر کلامی گویاتر بود. فقط نگاهش می‌کردند و او نگاهشان می‌کرد. وقتی به چشم‌هایشان نگاه می‌کرد، همه‌چیز را از یاد می‌برد. رئیس و آن شرکت کذایی. نابرابری‌های دنیا. کارگرهای منتظر و رفتن مردی که گمان می‌کرد دوستش دارد. همه و همه را از یاد می‌برد و در همان لحظه زندگی می‌کرد. همان لحظهٔ جاودانه که آن چشم‌های سرشار از عشق و حق‌شناسی نگاهش می‌کردند. از من پرسید که حیوان‌ها را دوست دارم؟ جواب دادم که خیلی زیاد. مخصوصاً سگ‌ها را و گربه‌ها را. گفت:

«عشق به حیوانات لایق هر قلبی نیست، اگر این قلب را دارید خداوند را سپاس بگویید. حیوانات هدیه‌ای از جهان بالا هستند زیرا آن‌ها واقعاً کلمات عشق بی‌قیدوشرط را تعریف می‌کنند. حیوانات دریچه‌ای به‌سوی اعتلای روح ما هستند. اگر آن‌ها را به زندگی خود راه دهیم، سرنوشت بهتری در انتظارمان خواهد بود. من در عشق آن‌ها آرامشی یافته‌ام که از هزار کلاس یوگا بالاتر بود. کسی که برای التیام درد انسان‌ها می‌کوشد، مهربان است و کسی که برای درد حیوانات دل می‌سوزاند، مهربان‌ترین انسان‌هاست. کسی که به حیوانات ظلم کند در ارتباطش با انسان‌ها هم ظالم خواهد بود. قلب یک انسان را می‌توان از نحوهٔ رفتارش با حیوانات قضاوت کرد و آن‌هایی که این زبان‌بسته‌ها را کشتند، فاقد قلب‌اند. فاقد قلب.»

و دوباره اشکش سرازیر شد. می‌گفت دیگر نمی‌توانم بمانم. می‌گفت می‌دانم غم‌های این خاک را همه‌جا با خودم خواهم برد. می‌گفت می‌دانم اخبار کشت و کشتارها هر جای دنیا که باشم به من خواهد رسید. اما این هوا بوی خون می‌دهد و اگر بمانم خفه خواهم شد.

ارسال دیدگاه